زندگی ام صفحه ی شطرنجی است که شاه سرنوشت حکومت می کند در آن اسب زمان همچنان می تازد بر دشت های خاکستری اش ، نیم رخ امید را گاه گاهی می بینم اما من یک سرباز بی دفاع چه کنم در این آشفته بازار جنگ، از هر سو احاطه شده ام به یک مهره ، راه فراری نیست در اطراف من صدایی در گوشم فریاد می زند تمام شد بازی کیش ومات .........